نظریهی سیاسی مارکس را بهعنوان دموکراسی مستقیمِ تمامعیار، دموکراسی نمایندگی و حتی با تمامیتگرایی تفسیر کردهاند. نیمی از دو مدعای نخست و تمام ادعای سوم برداشت نادرستی از نظر مارکس محسوب میشوند. به نظر من، نظریه مارکس یک شکل ویژه و بیهمتا از دموکراسی است، شامل نمایندگی وکالتی* و مشابهت با دموکراسی نمایندگی و مستقیم. در این مقاله، میکوشم یک نظریهی مارکسی از دموکراسی را صورتبندی کنم که عمدتاً بر بنیاد نظریهی مارکس از دورهی گذار یعنی دیکتاتوری پرولتاریا استوار است. نشان خواهم داد که این دیکتاتوری در واقع، نوعی دموکراسی است که از مدل کمون پاریس1871 الهام میگیرد.(1)
تفسیرهای متعدد از نظرات مارکس بر این امر تأکید دارند که آثار او یک نظام سیاسی منسجم و بدیل ارائه نمیکنند. برخی پا را از این فراتر میگذارند که او از بنیاد، فاقد نظریهای در باب علم سیاست است.(2) این تفسیر بیش از اندازه افراطی است. فکر میکنم که مارکس بیشتر ملاحظاتی پراکنده در باب علم سیاست ارائه میکند که خود از منطقی منسجم برخوردار است. و اگر این ملاحظههای پراکنده را در پیوند با یکدیگر قرار دهیم، به مدلی متمایز از دموکراسی تبدیل میشوند، که در واقع مکمل ارزیابی او از کمون پاریس همچون «شکل سیاسی درنهایت کشفشده» است که نهتنها طبقهی کارگر را از استثمار بورژوازی، بلکه جامعه را از سلطهی دولت رها میسازد.